اى كاش جوان مى دانست و پير مى توانست

اى كاش جوان مى دانست و پير مى توانست!
محمدعلى نژاديان: در ميان ثانيه هايى كه در پى از دست دادن بعضى از فرصت ها و يا براى رسيدن به آرزوها، مرتب روح خود را به گذشته و آينده پرتاب مى كنيم! در تلاطم درگيرى هاى روزانه خود كه در هر ثانيه آن، سلول هاى بدن ما در حال پير شدن هستند و ما غافل از خويشتن هستيم، ناگهان موى سپيدى را در سر و صورت خود مى بينيم و انگار كه هر تار موى سپيد هشدارى براى قدر دانستن جوانى است! انگار كه هر تار موى سپيد حامل اين پيام است كه از زندگى كردن در حال غافل نشويم ولى زرق و برق دنيا ما را فريب مى دهد و صبح تا شب در جستجوى چيزهايى هستيم كه ما را از خود واقعى دورتر مى كند و نمى گذارد از لذت هاى موجود زندگى خود بهره مند شويم و حتى در پى دانايى مقاطع تحصيلى را پشت سر هم طى مى كنيم، در صورتى كه اصل دانايى در خودشناسى و خداشناسى نهفته است! به قول حضرت مولانا: روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ کـه چـرا غافـل از احـوال دل خـویـشـتنـم/ از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟/ به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم…». ٩٧/١١/٢١

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا